یک سری آدمها هم هستند که هرروز مینویسند. مهم نیست چه ساعتی و مکانی باشد، باید بنویسند. من اما از آن دسته آدمهایی هستم که هرروز باید حرف بزنند.
نوشتنم نمیآید. از آنها که ترجیح میدهند در واتساپ پیام صوتی بفرستند تا پیام متنی. این میشود که هر صد سال یک بار مینویسم. مهم هم نیست که وبلاگ باشد یا دفتر خاطرات یا اینستاگرام. مثلا یک بار تصمیم گرفتم با الهام از یک سریال قدیمی ایرانی، برای فرزند نداشتهام بنویسم. از روزمرگیهایم، از اتفاقهای مهم، از هر آنچه که شاید یک روزی به دردش بخورد. کاری ندارم که هیچوقت فکر نکردم که شاید مهاجرت کنم و طفل معصوم شاید هیچوقت فارسی خواندن را یاد نگیرد. یک بار برایش از آدمهای دوستداشتنی زندگیام نوشتم و نوبت بعدی نوشتم یک سالی از فوت مادربزرگم، یکی از آن آدمهای دوستداشتنیام، میگذشت. یا مثلا با تاثیر از کتاب دختر پرتقالی، میخواستم پدر فرزندم را با جزئیات خیلی زیاد توصیف کنم. برایش شروع کردم از زمان آشناییمان نوشتن که خوابم گرفته بود و به فرزندم قول داده بودم که فردا باقی داستان را برایش تعریف کنم. خودتان حدس میزنید دیگر، انگار هیچ وقت از آن خواب بلند نشده باشم. مثل نوشتههای آدمهایی که دیگر بعد نوشتههایشان زنده نماندند و همه چی نیمهکاره باقیمانده باشد. خیلی دوست داشتم از آن آدمهایی بودم که پشت میز کارشان مینشتند، عینک کائوچویی گِردشان را به چشم میزدند، موهایشان را گوجهای میکردند و نوشتن شروع میشد. آنقدر مینوشتند که روز شب شده بود و داستانشان تمام. بعد هم شب روی مبل تکنفرهی مخصوصشان مینشتند، آباژور کنار مبل را روشن میگذاشتند و آنقدر کتاب میخواندند که خوابشان میبرد. واقعیت این است که من ه غم غربت......
ادامه مطلبما را در سایت غم غربت... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : roozegareneshat بازدید : 61 تاريخ : جمعه 24 تير 1401 ساعت: 17:18